سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم،سری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه ی آب آوری باشد
با آن همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم،سری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه ی آب آوری باشد
با آن همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
تـو گـردان شایعـه شـد نمـاز نمـی خـونه!
به مـــن گفـتند: «تو کـه رفیـق اونـی، بهـش تـذکر بـده!»
بــاور نکـردم و گـفتم: «لابـد می خـواد ریـا نـشه، پنهـانی می خـوانه.»
وقتـی دو نـفری توی سـنگر کـمین جـزیره ی مجنـون، بیسـت و چـهار سـاعت نگـهبان شـدیم با چـشم خـودم دیدم که نمـاز نمـی خواند!
تـوی سنگـر کـمین، در کمـینش بـودم تا سـر حـرف را باز کنـم.
ـ تـو که بــرای خـدا می جنـگی، حیف نیـس که نـماز نخـونی ؟
لبخنـدی زد و گـفت: «یــادم مـی دی نمـاز خـوندن رو؟»
ـ بـلد نیسـتی!؟
ـ نـه، تا حـالا نخـوندم!
همـان وقـت داخل سنگـر کمـین، زیر آتـش خمپاره ی شصـت دشـمن، تا جـایی که خـستگی اجـازه داد، نماز خـواندن را یادش دادم.
تـوی تاریک روشـنای صبح، اولیـن نمـازش را با مـن خـواند.
دو نفر نگـهبان بـعد با قایـق پارویی که آمـدند و جـای ما را گرفتـند، سـوار قایـق شدیم تا برگـردیم. پارو زدیم و هـور را شکافتـیم.
هنـوز مسافتی دور نشده بودیم که خمـپاره شصت توی آب هـور خورد . . .
. . . و پارو از دسـتش افتاد.
آرام کـه کـف قایق خـواباندمش، لبخنـد کـم رنگی زد . . .
با انگـشت روی سینـه اش صلیـب کشید و چشمش به آسمان یکی شد.
من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه… چه شکلی!
داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟
گفت: نه!
گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است.
گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم.
گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیکرد.
گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام نمیکنی؟
گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. میترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد.
گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.
بعضیها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهیتر میدانند.
بعضی خودشان را از مراجع تقلید حسینی تر میدانند.
استاد محسن قرائتی
ﮔﺮﻭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﺟﻨﺒﺶ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ “ﺣﯿﺎ ” ﻧﻮﺷﺖ :
ﺳﻼﻡ
ﺑﻨﺪﻩ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ 4 ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺘﺮﻭ ﺷﺪﯾﻢ .
ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﻡ،
ﭘﺴﺮﻡ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﺯﺷﺘﯽ .
ﻫﻤﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ . ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟
ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ،
ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﯽ،
ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﻮ !!!!
ﻫﻤﻪ ﻭﺍﮔﻦ ﺯﻭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ،
ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ .
ﮔﻔﺖ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﻢ ﺑﻼ؟ !
صفحات: 1· 2
مـﮯ گویندبراے
شناخت دختر ،
مــآدرش را باید دید .
مـن دختــر فاطمــﮧ (س) امـ
از مـــآدرمـ آموختــﮧ امـ
نامحرمــ بودن ،
بـﮧ چشم بینــا نیست!
مادرمــ را اگر شناختی
تمــآم دخترآن پاک سرزمینمــ را خواهـﮯ شنـــآخت
چــــــــــــــــــــــادرم !
مـــــن هـــــر روز عــــــــــــــاشقانه تر مینــــــویسم
تا همـــــه تب کننـــــد در حســــــــــرت داشتن معشـــــوقه ای شبیه تــــــــو
بانوی چادر به سر
√یگانه ای و لایق تحسین
وقتی در میان این همه “رنگ"√سیاهی را برمیگزینی؟؟
که"وقار” و “سنگینی"و “حیا” و"نجابتت” را تضمین می کند
وهمین برای “یگانه معبودت” کافی ست…
که “خشنود” می شود
و چقدر ساده گرفتیم آمدنت را …
یا صاحب الزمان
آقای مـن، مــولای مـن
از قـدیــم گفته انـد
” خلایـــق هــرچه لایــق ” بی راه نگـفـته انــد
اقرار می کنیم هنوز لیاقت حضور در محضر شما را پیدا نکرده ایم
صفحات: 1· 2
امـروز جـمـعه نیست !!
” آقای ِ ” من …؟
قرآر نیست ک ِ فـقط غروبـ هآی ِ ” پنجشنبه ” تــآ غروب ِ ” جمـعـه ” سرآغت رآ بگیریم …
قرآر نیست فـقط ” جمـعـه هـآ ” انتـظار ِ ” ظهـورت ” رآ بکشیـم …
آری …
” شنبه ” هـم می شود از ” دوری ــَت ” نـآلـه سَر دآد …
صفحات: 1· 2