یکی از رفیقام بهم گفت:
یعنی ما لیاقت داریم جزء ۳۱۳ یار امام زمان باشیم؟!
یه لبخند زدم و با شرمندگی گفتم:
بیا بشینیم گریه کنیم رفیق!
ما جزء ۲۰ میلیون زائر کربلا تو اربعین هم نیستیم…
یکی از رفیقام بهم گفت:
یعنی ما لیاقت داریم جزء ۳۱۳ یار امام زمان باشیم؟!
یه لبخند زدم و با شرمندگی گفتم:
بیا بشینیم گریه کنیم رفیق!
ما جزء ۲۰ میلیون زائر کربلا تو اربعین هم نیستیم…
دلـم یه کربـلا میخواهد…
بغض هایم را گذاشته ام بین الحرمین بشکنم…
دردو دل هایم را گذاشته ام برای امام حسین بگویم…
نگاهم را کنار گذاشته ام برای دیدن شش گوشه…
کم تر صحبت میکنم
می ترسم انجا برای حسین حسین گفتن
کم بیاورم…
من که ندیده ام…
من که نرفته ام…
می گویند بین الحرمین عجب
صفایی دارد…
می گویند هوایش عطر
بهشتی دارد…
میگویند… خسته ام از می گویندها…
دلم یک نقل قول از خودم در وصف کربلا میخواهد…
السلام علیک یا ابا عبدلله حسین(ع)
السلام علیک یا باب الحوائج یا ابوالفضل العباس(ع)
•
جا ﺗَﻨـــﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺎ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯾﻢ؟!
ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺴﯿﻦ …ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻬﺎ …
ﺑﺪﻫﺎ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻋﻘﺪﻩ ی ﺩﻝ ﺑﺎ که ﻭﺍ کنند …؟
جا مانده ایم و شرح دل ما خجالت است
زائر شدن، پیاده یقینا سعادت است
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم،سری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه ی آب آوری باشد
با آن همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
تـو گـردان شایعـه شـد نمـاز نمـی خـونه!
به مـــن گفـتند: «تو کـه رفیـق اونـی، بهـش تـذکر بـده!»
بــاور نکـردم و گـفتم: «لابـد می خـواد ریـا نـشه، پنهـانی می خـوانه.»
وقتـی دو نـفری توی سـنگر کـمین جـزیره ی مجنـون، بیسـت و چـهار سـاعت نگـهبان شـدیم با چـشم خـودم دیدم که نمـاز نمـی خواند!
تـوی سنگـر کـمین، در کمـینش بـودم تا سـر حـرف را باز کنـم.
ـ تـو که بــرای خـدا می جنـگی، حیف نیـس که نـماز نخـونی ؟
لبخنـدی زد و گـفت: «یــادم مـی دی نمـاز خـوندن رو؟»
ـ بـلد نیسـتی!؟
ـ نـه، تا حـالا نخـوندم!
همـان وقـت داخل سنگـر کمـین، زیر آتـش خمپاره ی شصـت دشـمن، تا جـایی که خـستگی اجـازه داد، نماز خـواندن را یادش دادم.
تـوی تاریک روشـنای صبح، اولیـن نمـازش را با مـن خـواند.
دو نفر نگـهبان بـعد با قایـق پارویی که آمـدند و جـای ما را گرفتـند، سـوار قایـق شدیم تا برگـردیم. پارو زدیم و هـور را شکافتـیم.
هنـوز مسافتی دور نشده بودیم که خمـپاره شصت توی آب هـور خورد . . .
. . . و پارو از دسـتش افتاد.
آرام کـه کـف قایق خـواباندمش، لبخنـد کـم رنگی زد . . .
با انگـشت روی سینـه اش صلیـب کشید و چشمش به آسمان یکی شد.
من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه… چه شکلی!
داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟
گفت: نه!
گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است.
گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم.
گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیکرد.
گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام نمیکنی؟
گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. میترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد.
گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.
بعضیها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهیتر میدانند.
بعضی خودشان را از مراجع تقلید حسینی تر میدانند.
استاد محسن قرائتی
این بـــــــار …..
چــــ ✫ـادرم را سفــــت تر میگیرم و
آنقدر با جدیت و مصمـــــــم درس می خوانم
تــا هـــــــــم کلاسی هایم
هــــــــــــم شهری هایم
هـــــــم دانشگاهی هایم
و همه کسانی که فکر می کنند چـــــ ✫ــــادر مزاحم درس و دانشگاهشان می شود
بفهمنـــــــــــــد
چــــ ✫ــادر تکیه گاه تمام موفقیت های من استـــــــــــــــــ
خلاصه اش که کنم:
تمـــــــام زنــدگی من چادرم استــــــ…
بعضی وقتها كه دل چادرم از اینهمه طعنه و تهمت می شكند …
بر می دارمش با هم می رویم گلزار شهدا
چند تا وصیت نامه هم برایش می خوانم
حرفهای قشنگشان را برایش تكرار می كنم
دل دو تایمان باز می شود …
عاشق تر از همیشه بر می گردیم خانه…
فقط كاش قسمتم بشود ببرمش مدینه
تا داستان مظلومیت بی بی را با چادر خاكی برایش تعریف كنم…
خاطره ای از همسر شهید:
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙
هر وقت از منطقه به منزل می آمد،
بعد از اینکه با من احوال پرسی میکرد،
با همان لباس خاکی بسیجی به نماز می ایستاد.
یک روز به قصد شوخی گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن،نماز میخوانی؟
نگاهی کرد و گفت:
هر وقت تو را می بینم،احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم…
راستی راستی:
آخه تو تابستون کی چادر سر میکنه؟
میخای خفمون کنی؟
ولی خب تو زمستون میشه با ساپورت بیرون رفت
و از سرما یخ نکرد!!!